یک قدم تا خدا

آخرین مطالب

۹۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

دوباره جمعه گذشت و قنوتِ گریان ماند

دوباره گیسوی نجوای ما پریشان ماند

دوباره زمزمه ی کاسه های خالی ما

پس از نیامدنت گوشه ی خیابان ماند

شبیه شنبه ی هر هفته پشت پنجره ام

و کوچه کوچه شهرم دوباره زندان ماند

برای آمدنت چند سال بایستی

در این تراکم بی انتهای ویران ماند؟

نیامدی که ببینی نگاه منتظرم

چه روزها به امید تو زیر باران ماند

سکوت آخر حرف من است چون بی تو

دوباره حنجره ام زیر بغض پنهان ماند


محمد باقر
۲۶ اسفند ۹۱ ، ۱۰:۵۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

لقمان حکیم  پسر را گفت:

امروز طعام مخور و روزه دار، و هر چه بر زبان راندى،بنویس.

شبانگاه همه آنچه را که نوشتى، بر من بخوان؛

آنگاه روزه ‏ات را بگشا و طعام خور.

شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند.

دیروقت شد و طعام نتوانست خورد.

روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد.

روز سوم باز هر چه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند،

آفتاب روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد.

روز چهارم، هیچ نگفت.

شب، پدر از او خواست که کاغذها بیاورد ونوشته ‏ها بخواند.

پسر گفت: امروز هیچ نگفته‏ ام تا برخوانم.

لقمان گفت: پس بیا و از این نان که بر سفره است بخور و

بدان که روز قیامت،آنان که کم گفته ‏اند، چنان حال خوشى دارند که اکنون تو دارى





محمد باقر
۲۶ اسفند ۹۱ ، ۱۰:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

حضرت استاد شوشتری میفرمودند :

دو نفر عارف ، شبی تا صبح نشستند و درباره خداوند متعال صحبت میکردند

یک جمله او میگفت و یک جمله دیگری ، کیف داشت و کاشکی ما هم بودیم و گوش می کردیم

سحر که شد یکی از آنها گفت : به به امشب شب خوبی بود به یاد خدا گذشت ،

من از خدا صحبت کردم و شما هم از خدا صحبت کردید خیلی خوب بود .

دیگری گفت : اتفاقاً شب خوبی هم نبود چون من سعی کردم چیزی بگویم

که تو خوشت بیاید و تو هم سعی کردی چیزی بگویی که من خوشم بیاید .

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل

خرمن معرفت ، سید عباس موسوی مطلق ص88




محمد باقر
۲۶ اسفند ۹۱ ، ۰۹:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
مرحوم آیت الله میرزا جواد بید آبادی همیشه افراد را به پنج چیز سفارش مینمودند :

1- همیشه باطهارت باشید

2- نماز اول وقت اقامه شود

3- بیداری سحر از دست نرود

4- غسل جمعه فراموش نشود

5- مهم تر از همه :

همیشه خود را در حضور حضرت ولی عصر ارواحنا فداه ببینید . در واقع دائم الحضور باشید .

فیض حضور ، سید عباس موسوی مطلق ، ص 138





محمد باقر
۲۶ اسفند ۹۱ ، ۰۹:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

حدیث داریم که در دوره آخرالزمان، «بطونُهُم آلِهَتُم»: شکم مردم، خدایشان می شود.

فقط فکر و ذکرش این است که ناهار چه بخوریم؟ شام چه بخوریم؟

مگر ما می دانیم که تا شب زنده ایم که بگوییم چه بخوریم؟

حضرت لقمان(علیه السلام) به پسر خود فرمود:

"پسر من! درصبح، حدیث شب مکن، نگو امشب...

چه می دانی که تا شب زنده ای یا نه؟"تو چه می دانی فردا اسمت در کدام دفتر است؟

شاید فردا اسمت در دفتر بهشت زهرا(سلام الله علیها) ثبت شود.

خیلی ها الان سالم و زنده هستند،اما فردا اسمشان در دفتر بهشت زهرا(س) است.


 


محمد باقر
۲۴ اسفند ۹۱ ، ۱۸:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

از خدا یقین و ایمان بخواهید.

زید بن حارثه حال نداشت و به ستون مسجد تکیه داده و نشسته بود.

حضرت فرمودند: «یازید کَیفَ أصبَحتَ؟» "چگونه صبح کردی؟"

عرض کرد:«أصبَحتُ موقناً» صبح کردم در حال یقین.

حضرت فرمودند: "هر چیزی نشانه ای دارد، نشانه یقین تو چیست؟"

زید عرض کرد: "نشانه یقین من این است که شب ها از یقین خوابم نمی برد.

صدای غرّش آتش جهنم را می شنوم و نعمت های بهشت را هم می بینم"


محمد باقر
۲۴ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
هیچ گناهی را کوچک نشمارید و به کوچکی آن نگاه نکنید.

نگاه کنید ببینید مخالفت چه کسی را کردید. شاید غضب خدا در همین گناه باشد.

از آن طرف، هیچ عبادتی را هم کوچک نشمارید، شاید که رضایت خدا در همین عبادت باشد.

دست کوری را می گیری و از این طرف خیابان به آن طرف می بری،

نگو این که چیزی نیست، یک وقت می بینی که همین کار کوچک تو ر ا بهشتی کرد.




محمد باقر
۲۴ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
ابلیس شاگرد نفس است،

اگر شما بخواهید این نفس را - که استاد شیطان است - بکوبید و رام کنید،

باید خود را فقیر کنید،باید خودتان را در مقابل عظمت حضرت حق، هیچ بدانید.

بعد از این مرحله، مرحله‌ی شب زنده دارى است. این دو راه، راه مبارزه با نفس است.



محمد باقر
۲۳ اسفند ۹۱ ، ۱۸:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
اگر انسان واقعاً اهل شنیدن موعظه باشد، تمام در و دیوار او را موعظه می کنند.


      
محمد باقر
۲۳ اسفند ۹۱ ، ۱۸:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سفره وسط سنگر پهن بود و قابلمه و بشقاب ها پُر. «مهمان نمی خواهید؟»


حاج حسین خرازی بود،با چشمانی براق و لبانی خندان.


«این همه غذا! منتظر کس دیگری هستید؟»


نه حاجی، دوازده نفریم؛ اما گفتیم 21 نفر؛ غذا گرفتیم.

پیشانی اش پر خط و صورتش بر افروخته شد. فریاد زد: « برپا! همه بیرون»

زمین پر سنگریزه، آفتاب داغ، دوازده نفر سینه خیز، بعد کلاغ پر.از پا که افتادند،

گفت: «آزاد! خیلی سبک شدید، هان؟! آن همه گوشت و دنبه حرام، عرق شد و ریخت پایین»

بعد گفت: «با لقمه حرام نمی شود جنگید.»


 
محمد باقر
۲۳ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر