یک قدم تا خدا

آخرین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غلام» ثبت شده است

تاجری همراه غلامش برای سفر تجاری به کشتی سوار شدند. 
وقتی کشتی به وسط دریا رسید و در اثر موج دریا به تکان خوردن افتاد، غلامِ دریا ندیده شیون و بی قراری کرد و هرچه به او گفتند کشتی امن است و جای ترس و نگرانی نیست، اثر نکرد.
 حکیمی که در کشتی بود، به بازرگان گفت: اجازه بده تا او را آرام کنم. تاجر هم موافقت کرد. 

محمد باقر
۳۰ خرداد ۹۱ ، ۱۲:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر