تاجری همراه غلامش برای سفر تجاری به کشتی سوار شدند.
وقتی کشتی به وسط دریا رسید و در اثر موج دریا به تکان خوردن افتاد، غلامِ دریا ندیده شیون و بی قراری کرد و هرچه به او گفتند کشتی امن است و جای ترس و نگرانی نیست، اثر نکرد.
حکیمی که در کشتی بود، به بازرگان گفت: اجازه بده تا او را آرام کنم. تاجر هم موافقت کرد.