یک قدم تا خدا

آخرین مطالب

۹۹ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است

وَ کان علىٌ اِذا حَضرَ وَقتُ الصلوةِ یَتَمَلمَلُ وَ یَتَزَلزَلُ فَیُقالُ لَهُ مَا لَکَ یَا اَمیرَ المُومِنین؟!

فَیَقولُ عَلیهِ السَلام: جَاء وَقتُ اَمانَةٍ عَرضَها اللهُ عَلَى السَمواتِ وَ الارضِ وَ الجِبالِ فَاَبَینَ اَن یَحمِلنَها وَ اَشفَقنَ مِنها .

 هنگامى که وقت نماز فرا مى رسید امیر المؤمنین علیه السلام مضطرب شده تنش به لرزه مى‌افتاد

و وقتی می‌گفتند : چه شده است که چنین منقلب هستید؟

می فرمود : وقت امانتى فرا رسیده است که آسمانها و زمین و کوهها آن را بر نتافتند و زیر بار آن نرفتند.

 امیرمؤمنان علی (ع) هم مثل خیلی ها بعد از نماز یک نفس راحت می‌کشید اما آن کجا و این نفسی که بعضی از ما می‌کشند کجا !

حضرت علی (ع) از اینکه حق عبادت را بجا آورده و دیگران از اینکه از دست نماز راحت شدند ! کاش ما هم مثل علی (ع) می‌شدیم! 

محمد باقر
۲۸ آبان ۹۱ ، ۱۰:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
از دوســـتـــــ داشتـــنـــیــــــ هــــایــــتـــ ،



هر چـــه بیشتــــر قربــــانی کنــــی٬




"حســــیــــن" تر می شوی!



محمد باقر
۲۸ آبان ۹۱ ، ۰۹:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

تا باد به موی سرت افتاد دلم ریخت

تا اشک ز چشم ترت افتاد دلم ریخت


امروز میان تو و حُرّ ابن ریاحی


تا صحبتی از مادرت افتاد دلم ریخت


ای آینه ی خواهر خود تا که غبار ِ


این دشت به دور و برت افتاد دلم ریخت


امروز که یک مرتبه در موقع بازی


بر روی زمین دخترت افتاد دلم ریخت


درباره ی تنهایی و بی یاوری تو


تا زمزمه در لشگرت افتاد دلم ریخت


خورشید من امروز که این سایه ی شوم ِ


سرنیزه به روی سرت افتاد دلم ریخت




محمد باقر
۲۸ آبان ۹۱ ، ۰۹:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
آن گاه که تنها شدی و در جست و جوی یک تکیه گاه مطمئن هستی بر من توکل کن(نمل/79)
آن گه که نومیدی بر جانت پنجه افکنده و رها نمی سوی، به من امیدوار باش( زمر/53)
آن گاه که سرمست زندگانی دنیا و مغرور به آن شدی به یاد قیامت باش (فاطر/5)
آن گاه که در پی تعالی و کمال هستی نیتت را پاک و الهی کن (فاطر/29-30)
آن گاه که دوست داری به آرزوهایت برسی، به درگاهم دعا کن تا اجابت نمایم.(فاطر/60)
آن گاه که دوست داری کسی همواره به یادت باشد، به یاد من باش که من همواره به یاد تو هستم(بقره/152)
آن گاه که دوست داری با من همسخن شوی نماز را به یاد من بخوان(طه/14)
آن گاه که روحت تشنه نیایش و راز و نیاز است آهسته مرا بخوان(اعراف/55)
آن گاه که شیطان همواره در پی وسوسه توست، به من پناه بر (مومنون/97)
آن گاه که لغزش ها روحت را آزرده ساخت، در توبه به روی تو باز است (قصص/67)
حلقه محبویب را به قلبت بیاویز: که اگر او را دوست بداری او نیز تو را دوست بدارد (آل عمران/31)

  796zrwwk40wfe8eih5j.jpg
محمد باقر
۲۸ آبان ۹۱ ، ۰۹:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

اگر هیچوقت بعد از هر لبخندی خدا را شکر نمیکنید

حقی نخواهید داشت بعد از هر اشکی از او گله مند باشید . . .



محمد باقر
۲۸ آبان ۹۱ ، ۰۹:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

 یکی از علما نقل می کند که : در ماه صفر سال 1409 هجری قمری ( سال 1367 شمسی ) به شهر شیراز رفتم و در خانه حاج مسیح اقامت گزیدم ، او مرا مطلع کرد که :

سى سال است که من همیشه زیارت عاشورا را مى خوانم و دخترى متأهل در شهر دزفول دارم . برایم نوشته که منزلى در شیراز براى او بخرم ، ولى موفق به این کار نشدم ، بسیار متأثر و غمگین شدم ؛ زیرا نتوانستم خواسته اش را بر آورده کنم . در روز تولد امام على بن موسى الرضا علیه السلام در یکى از منازلى که درآن مراسم دعا و توسل بر پا بود بسیار گریستم و حاجت خود را عرضه داشتم .


    ll4kqen2lq0xpk05cz8.jpg
محمد باقر
۲۸ آبان ۹۱ ، ۰۹:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

حاج سید احمد رشتی (رحمة اللّه علیه) می گوید :

روز جمعه در مسجد سهله در حجره نشسته بودم .

ناگاه سید موقّر معمّمى بر من داخل شد که قباى فاخرى و عباى قرمزى پوشیده بود،

نظرى کرد به آنچه در زاویه حجره بود . کمى از کتب و ظروف و فرشى بود ، فرمود:

براى حاجت دنیا کفایت مى کند تو را و تو هر روز صبح به نیابت صاحب الزمان علیه السلام زیارت عاشورا بخوان

و خرجى هر ماهت را از من بگیر که محتاج احدى نباشى .

سپس قدرى پول به من داد و گفت :این کفایت یک ماه تو را مى نماید

و رفت رو به در مسجد و من به زمین چسبیده بودم و زبان من بند آمده بود و هر چه خواستم تکلّم بنمایم ، نتوانستم

و حتى نتوانستم برخیزم تا سید خارج شد و همین که بیرون رفت گویا قیودى از آن بر من بود و باز شد و شرح صدرى پیدا کردم .

پس برخاستم و از مسجد خارج شدم آنچه تفحص کردم اثرى از آن آقا ندیدم !

محمد باقر
۲۷ آبان ۹۱ ، ۱۱:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یکى از علماى معروف شهر اصفهان در یادداشتهاى خود مى گوید:

یکى از شبها در خواب به من الهام شد تا به فرد محترمى از اهالى شهر اصفهان که نام او را نیاورده مبلغ 45000 تومان بدهم و در صبح روز دوم در انجام آنچه در خواب به من دستور داده شده بود متحیر شدم که آیا آنچه را که در خواب درک نموده بودم صحیح بوده یا خیر ؟ از مقدار اندوخته خود نیز بى خبر بودم . وقتى آنها را شمردم 45000 تومان بود !

به دکان آن مرد محترم رفتم . من او را مى شناختم و وى صاحب دکان کوچکى بود . آنجا دو نفر را در مقابل دکانش دیدم . در اولین فرصتى که یافتم به صاحب دکان گفتم : با تو کارى دارم ، تقاضا دارم با من به مکانى بیایى و سریع باز گردیم . او را به مسجد النبى واقع در خیابان جى بردم . کارگران و بنایان در مسجد مشغول تعمیر بودند ، در یکى از گوشه هاى مسجد رو به قبله نشستیم ، به او گفتم : به من امر شده غم و غصه و مشکلى را که هم اکنون در آن به سر مى برى از تو برطرف کنم ، از تو مى خواهم مشکلت را برایم بازگو کنى ، به او بسیار اصرار کردم ، لیکن از گفتن سرباز زد .

سرانجام مبلغ را به وى دادم ، ولى مقدار آن را به او نگفتم ، مرد گریان شد و گفت : من مبلغ 45000 تومان مقروضم ، نذر کردم هر روز صبح به مدت چهل روز بعد از نماز صبح زیارت عاشورا بخوانم و امروز آخرین آن را خواندم .

محمد باقر
۲۷ آبان ۹۱ ، ۱۰:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ابلیس به پنج علت بدبخت شد:

۱-اقرار به گناه نکرد۲-از کرده پشیمان نشد۳-خود را ملامت نکرد۴-تصمیم به توبه نگرفت و از رحمت خدا نامید شد

اما آدم به پنج علت سعادتمند شد:

۱-اقرار به گناه کرد۲-از کرده پشیمان شد۳-خود را سرزنش کرد۴-تعجیل در توبه کرد وبه رحمت حق امید داشت
محمد باقر
۲۷ آبان ۹۱ ، ۱۰:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ابن ابی الحدید آورده است:عمر شبها پاسبانی می کرد،شبی به هنگام گشت،صدای مرد و زنی از خانه ای به گوشش رسید،شکی در دلش افتاد از دیوار خانه بالا رفت و به درون خانه نگاه کرد زن و مردی را دید که در کنار هم نشسته و کاسه ی شرابی در جلو آنهاست عمر به مرد نهیب زد و گفت:ای دشمن خدا!آیا می پنداری  که تو بر خدا معصیت میکنی و او بر تو می پوشد؟

مرد گفت:ای خلیفه اگر من تنها یک گناه مرتکب شده ام تو مرتکب سه گناه شدی:

اول اینکه خداوند میفرمایند((و لا تجسسوا؛ تجسس نکنید))و تو تجسس کرده ای.

دوم اینکه میفرمایند((و اتو البیوت من ابوابها؛از درهای خانه ها وارد شوید)) و تو از دیوار بالا آمده ای.

سوم اینکه میفرمایند((فاذا دخلتم بیوتا فسلمو؛هر وقت اخل خانه ای شدید به اهل آن خانه سلام کنید)) و تو سلام نکردی.

عمر به همراهان خود گفت این مرد چه میگوید؟ که زیدبن ثابت و عبدالله بن ارقم به او گفتند:راست میگوید این عمل شما تجسس است.عمر چون این را شنید از خانه بیرو ن شد و او را به حال خود واگذاشت.*

محمد باقر
۲۷ آبان ۹۱ ، ۱۰:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر