نصایح، ص 241

روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در
دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که
خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند... و او
را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت:
امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم.
گویند شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت کعبه رود. با کاروانی همراه شد. و چون توانائی پرداخت برای مرکبی نداشت پیاده سفر کرده و خدمت دیگران میکرد .تا در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع اوری هیزم به اطراف رفت در زیر درختی مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید از احوال وی جویا شد و دریافت که از خجالت اهل و عیال در عدم کسب روزی به اینجا پناه اورده است و هفته ای است که خود و خانواده اش در گرسنگی بسر برد ه اند.چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو .مرد بینوا گفت مرا رضایت نیست تو در سفر حج در حرج باشی تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم. شیخ گفت حج من ، تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف کنم به زانکه هفتاد بار زیارت آن بنا کنم.