در بازار نجف حمالى بود بنام حسنعلى پیرمردى بود که دست پیش کسى دراز نمیکرد و داراى قناعت طبع بود
روزى در همان حال که او با دو زنبیل خرما به دوشش در بازار بود ، زن عربى هم در همانجا به پشت بام منزلش رفته بود تا لباسهاى شسته شده را روى طناب پهن کند ناگهان بچه آن زن که در آغوش مادرش بود، جستى زد و از همان بالاى پشت بام پرت شد مادر هم سراسیمه فریاد کشید : " آى مردم ! بچه ام
حسنعلى حمال این صدا را شنید، سرش را بلند کرد، بچه را در بین زمین و آسمان دید و فورى گفت یا الله
یک دفعه مردم دیدند که قدرت جاذبه معنوى و الهى بچه را جذب کرد و بین زمین و آسمان همانطور معلق نگه داشت حمال جلو آمد، بچه را پایین آورد و روى زمین گذاشت مردمى که شاهد ماجرا بودند، دورش را گرفتن و گفتند : عیسایى ؟ ! موسایى ؟ ! که هستى ؟ گفت :حسنعلى حمالم گفتند : بگو بدانیم که چطور توانستى این بچه را نگه دارى ؟
گفت : هفتاد سال است که هرچه خدا گفته است ، انجام داده ام یک مرتبه هم من گفتم " یا الله ! " و او انجام داد.
