همواره راستگو و امانتدار باش ...
شنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۱، ۰۹:۲۳ ق.ظ
عبدالرحمن پسر سیابه مى گوید:
هنگمى که پدرم از دنیا رفت ، یکى از دوستانش به در خانه ما آمد. پیش او رفتم . مرا تسلیت داد و گفت :
- عبدالرحمن ! آیا پدرت چیزى از خود بجاى گذاشته ؟
گفتم : نه !
در این وقت کیسه اى که هزار درهم در آن بود به من داد و گفت :
- این پول به عنوان امانت نزد تو باشد و آن را براى خود سرمایه اى قرار بده و سود آن را به مصرف احتیاجات
خود برسان ، اصل پول را به من برگردان .
من با خوشحالى نزد مادرم رفتم و جریان را به او خبر دادم . شب که شد پیش یکى از دوستان پدرم رفتم .

او برایم مقدارى قماش خرید و مغازه اى برایم تهیه کرد و من در آنجا به کسب و کار مشغول شدم و خداوند همهنگمى که پدرم از دنیا رفت ، یکى از دوستانش به در خانه ما آمد. پیش او رفتم . مرا تسلیت داد و گفت :
- عبدالرحمن ! آیا پدرت چیزى از خود بجاى گذاشته ؟
گفتم : نه !
در این وقت کیسه اى که هزار درهم در آن بود به من داد و گفت :
- این پول به عنوان امانت نزد تو باشد و آن را براى خود سرمایه اى قرار بده و سود آن را به مصرف احتیاجات
خود برسان ، اصل پول را به من برگردان .
من با خوشحالى نزد مادرم رفتم و جریان را به او خبر دادم . شب که شد پیش یکى از دوستان پدرم رفتم .

برکت داد و روزى زیادى نصیب من فرمود. تا اینکه موسم حج فرا رسید. به دلم افتاد به زیارت خانه خدا بروم .
اول نزد مادرم رفته و گفتم مایلم به حج بروم . مادرم گفت :
- اگر چنین تصمیمى دارى ، پول فلانى را بده . سپس به مکه برو. من آن پول را آماده کردم و به آن مرد دادم .
چنان خوشحال شد که انگار پول راه به او بخشیده ام . چرا که انتظار پرداخت آن را نداشت .
آن گاه به من گفت : شاید این پول کم بود که برگرداندى . اگر چنین است بیشتر به تو بدهم .
گفت : نه ! دلم مى خواهد به مکه بروم از این رو مایل بودم اول امانت شما را به شما بازگردانم .
بعد از آن به مکه رفتم . پس از انجام اعمال حج به مدینه بازگشتم و به همراه عده اى خدمت امام صادق(ع)
رسیدم . چون من جوان و کم سن و سال بودم در آخر مجلس نشستم . هر یک از مردم سؤ الى مى کردند
و حضرت جواب مى دادند. همین که مجلس خلوت شد، نزدیک رفتم . فرمود: کارى داشتى ؟
عرض کردم : فدایت شوم ! من عبدالرحمن پسر سیابه هستم .
فرمود: حال پدرت چگونه است ؟
عرض کردم : از دنیا رفت !
امام صادق علیه السلام خیلى افسرده شد و براى او طلب رحمت کرد و سپس فرمود: آیا از مال دنیا به جاى
گذاشته است ؟
گفتم : نه ! چیزى از خود به جاى نگذاشته است .
فرمود: پس چگونه به حج رفتى ؟
من داستان رفیق پدرم و هزار درهم را که من داده بودم به عرض حضرت رساندم . امام علیه السلام مهلت
نداد سخنم را تمام کنم . در میان سخنم پرسید:
- هزار درهم پول آن مرد را چه کردى ؟
عرض کردم : به صاحبش رد کردم .
فرمود: آفرین ! کار خوبى کردى . آن گاه فرمود:
- مى خواهى تو را سفارش و نصیحتى کنم ؟
عرض کردم : آرى !
امام علیه السلام فرمود: ((علیک بصدق الحدیث و اداء الامانة ...))
((همواره راستگو و امانتدار باش ...)) اگر به این وصیت عمل کنى ، در اموال مردم شریک خواهى شد.
در این هنگام میان انگشتان خود را جمع کرد و فرمود:
- این چنین شریک آنها مى شوى .
عبدالرحمن مى گوید: من سفارش آن حضرت را مراعات نموده و عمل کردم . در نتیجه وضع مالیم خوب شد
و بجایى رسید که در یک سال سیصد هزار درهم زکات پرداختم
۹۱/۰۹/۲۵