عبدالرحمن پسر سیابه مى گوید:
هنگمى که پدرم از دنیا رفت ، یکى از دوستانش به در خانه ما آمد. پیش او رفتم . مرا تسلیت داد و گفت :
- عبدالرحمن ! آیا پدرت چیزى از خود بجاى گذاشته ؟
گفتم : نه !
در این وقت کیسه اى که هزار درهم در آن بود به من داد و گفت :
- این پول به عنوان امانت نزد تو باشد و آن را براى خود سرمایه اى قرار بده و سود آن را به مصرف احتیاجات
خود برسان ، اصل پول را به من برگردان .
من با خوشحالى نزد مادرم رفتم و جریان را به او خبر دادم . شب که شد پیش یکى از دوستان پدرم رفتم .

هنگمى که پدرم از دنیا رفت ، یکى از دوستانش به در خانه ما آمد. پیش او رفتم . مرا تسلیت داد و گفت :
- عبدالرحمن ! آیا پدرت چیزى از خود بجاى گذاشته ؟
گفتم : نه !
در این وقت کیسه اى که هزار درهم در آن بود به من داد و گفت :
- این پول به عنوان امانت نزد تو باشد و آن را براى خود سرمایه اى قرار بده و سود آن را به مصرف احتیاجات
خود برسان ، اصل پول را به من برگردان .
من با خوشحالى نزد مادرم رفتم و جریان را به او خبر دادم . شب که شد پیش یکى از دوستان پدرم رفتم .
