یک قدم تا خدا

آخرین مطالب

۹۹ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است

نیت کرده بود چهل شب جمعه برود زیارت امام حسین علیه السلام، شاید امام زمان را ببیند.

صبح پنج شنبه راه می افتاد، پای پیاده. آخرین شب بود. شب چهلم.

مأمورها دروازه را بسته بودند. نه کسی می توانست وارد شود، نه خارج. دلش شکست.

با خودش گفت:" این همه راه آمدم، خرابش کردند."

مردی دستش را گرفت. از دروازه ردش کرد. هیچ کس هم نفهمید.

خواست تشکر کند، دید مرد نیست. تازه فهمید این همه راه را بی خود نیامده

(برگرفته از کتاب « تا همیشه آفتاب » از مجموعه کتب 14 خورشید و یک آفتاب)


         blvqxqb419mdpbaeia7.jpg

محمد باقر
۲۴ آبان ۹۱ ، ۰۹:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
پسر مهزیار نقل می‌کند که پس از توسلات عدیده‌ای در یک سفر در جستجوی آن وجود مقدس به مکه مشرف می‌شود، شبی در مسجدالحرام مقابل درب کعبه شخص وارسته‌ای را می‌بیند که پس از سلام و معرفی خود، به این‌که از سوی حضرت مأمور بردن پسر مهزیار به جهت پابوسی حضرت بقیه الله -عجل الله تعالی فرجه الشریف- است، از پسر مهزیار می‌پرسد: چه چیزی را طلب می‌کنی ای ابالحسن؟

گفتم: امامی که محجوب و مخفی از عالم است.

   9ysu5vowz8dszx74jzwj.jpg

محمد باقر
۲۴ آبان ۹۱ ، ۰۹:۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

جوان گفت:« زیارت بخوان.»

گفت:« سواد ندارم.»

جوان شروع کرد به خواندن. سلام داد به معصومین تا امام عسگری.

پرسید:« امام زمانت را می شناسی؟» مرد جواب داد:« چرا نشناسم؟»

گفت:« پس سلام کن»

مرد دستش را روی سینه اش گذاشت:         

«السلام علیک یا حجه بن الحسن العسکری» جوان خندید:

« و علیک السلام و رحمه الله و برکاته»

(برگرفته از کتاب « تا همیشه آفتاب » از مجموعه کتب 14 خورشید و یک آفتاب)


    hqmeu16l50brx3ogoonm.jpg

محمد باقر
۲۴ آبان ۹۱ ، ۰۹:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
کودک یتیمی به حضور رسول خدا (ص) آمد و چنین عرض کرد: پدرم از دنیا رفته ، مادرم ، بینوا و بی بضاعت است ، خواهرم ، شوهر و سرپرست ندارد، از چیزهائی که خدا به تو عنایت فرموده به من اطعام کن ، تا خداوند خشنود گردد. پیامبر (ص) تحت تاءثیر قرار گرفت به او فرمود: چقدر نیکو سخن می گوئی ؟. سپس به بلال حبشی فرمود با شتاب به حجره های همسران من برو، و جستجو کن ، اگر چیزی از طعام هست بیاور. بلال رفت و به جستجو پرداخت و مشتی خرما که 21 عدد بود، یافت و به حضور پیامبر (ص) آورد. پیامبر مهربان اسلام (ص) خرماها را سه قسمت کرد، هفت عدد آن را به آن کودک یتیم داد، و فرمود بقیه را بگیر، هفت عدد آن را به مادرت بده و هفت عدد دیگر را به خواهرت بده ، کودک یتیم در حالی که خوشحال بود از نزد رسول خدا (ص) رفت ، در این هنگام ، معاذ (یکی از اصحاب) برخاست و دست نوازش بر سر آن کودک یتیم کشید و با گفتاری مهرانگیز، کودک را تسلی خاطر داد. پیامبر (ص) به معاذ فرمود: ای معاذ! تو و این کار تو را دیدم ، همینقدر بدان ، هر کس سرپرستی یتیمی کند، و دست نوازش بر سر او بکشد، خداوند بهر موئی که از زیر دستش ‍ می گذرد، حسنه و پاداش خوبی به او می دهد، و گناهی از گناهان او را محو می کند، و بر درجه و مقام معنوی او می افزاید.
     ipf4rrrsns34q7379tj1.jpg
محمد باقر
۲۳ آبان ۹۱ ، ۱۰:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
مردمی که به حج رفته بودند، در سرزمین مِنی جمع بودند، امام صادق علیه السلام و گروهی از یاران ، لحظه ای در نقطه ای نشسته از انگوری که در جلوشان بود، می خوردند. سائلی پیدا شد و کمک خواست . امام مقداری انگور برداشت و خواست به سائل بدهد. سائل قبول نکرد و گفت : به من پول بدهید امام گفت :خیر است ، پولی ندارم سائل ماءیوس شد و رفت .
سائل بعد از چند قدمی که رفت پشیمان شد و گفت : پس همان انگور را بدهید. امام فرمود: خیر است ، آن انگور را هم به او نداد.
طولی نکشید سائل دیگری پیدا شد و کمک خواست . امام برای او هم یک خوشه انگور برداشت و داد. سائل انگو را گرفت و گفت : سپاس خداوند عالمیان را که به من روزی رساند. امام با شنیدن این جمله او را امر به توقف داد و سپس هر دو مشت را پر از انگور کرد و به او داد. سائل برای بار دوم خدا را شکر کرد. امام باز هم به او گفت :بایست و نرو سپس به یکی از کسانش که آنجا بود رو کرد و فرمود:چقدر پول همراهت هست ؟ او جستجو کرد، در حدود بیست درهم بود، به امر امام به سائل داد. سائل برای سومین بار زبان به شکر پروردگار گشود و گفت : سپاس منحصرا برای خداست ، خدایا! منعم تویی و شریکی برای تو نیست . امام بعد از شنیدن این جمله ، جامه خویش را از تن کند و به سائل داد. در اینجا سائل لحن خود را عوض کرد و جمله ای تشکرآمیز نسبت به خود امام گفت . امام بعد از آن دیگر چیزی به او نداد و او رفت . یاران و اصحاب که در آنجا نشسته بودند گفتند: ما چنین استنباط کردیم که اگر سائل همچنان به شکر و سپاس خداوند ادامه می داد، باز هم امام به او کمک می کرد، ولی چون لحن خود را تغییر داد و از خود امام تمجید و سپاسگزاری کرد، دیگر کمک ادامه نیافت.
 
  s2ynhqpdwvhdb7nqezw4.jpg
محمد باقر
۲۳ آبان ۹۱ ، ۱۰:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
یکی از شاگردان مرحوم شیخ انصاری چنین می گوید: در زمانی که در نجف در محضر شیخ به تحصیل علوم اسلامی اشتغال داشتم یک شب شیطان را در خواب دیدم که بندها و طنابهای متعدّدی در دست داشت . از شیطان پرسیدم : این بندها برای چیست ؟ پاسخ داد: اینها را به گردن مردم می افکنم و آنها را به سوی خویش می کشانم و به دام می اندازم . روز گذشته یکی از این طنابهای محکم را به گردن شیخ مرتضی انصاری انداختم و او را از اتاقش تا اواسط کوچه ای که منزل شیخ در آنجا قرار دارد کشیدم ولی افسوس که علیرغم تلاشهای زیادم شیخ از قید رها شد و رفت . وقتی از خواب بیدار شدم در تعبیر آن به فکر فرو رفتم . پیش خود گفتم : خوب است تعبیر این رؤ یا را از خود شیخ بپرسم . از این رو به حضور معظم له مشرّف شده و ماجرای خواب خود را تعریف کردم . شیخ فرمود: آن ملعون (شیطان) دیروز می خواست مرا فریب دهد ولی به لطف پروردگار از دامش گریختم . از این قرار که دیروز من پولی نداشتم و اتّفاقاً چیزی در منزل لازم شد که باید آنرا تهیّه می کردم . با خود گفتم : یک ریال از مال امام زمان (عج) در نزدم موجود است و هنوز وقت مصرفش فرا نرسیده است . آنرا به عنوان قرض برمی دارم و انشاءاللّه بعداً ادا می کنم . یک ریال را برداشتم و از منزل خارج شدم . همین که خواستم جنس مورد احتیاج را خریداری کنم با خود گفتم : از کجا معلوم که من بتوانم این قرض را بعداً ادا کنم ؟ در همین اندیشه و تردید بودم که ناگهان تصمیم قطعی گرفته و از خرید آن جنس صرف نظر نمودم و به منزل بازگشتم و آن یک ریال را سرجای خود گذاشتم
محمد باقر
۲۳ آبان ۹۱ ، ۱۰:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
ابوبکر بن نوح می گوید: پدرم نقل کرد:
دوستی در نهروان داشتم که یک روز برایم تعریف کرد که من عادت داشتم هر شب آیه الکرسی را می خواندم و بر در دکان و مغازه ام می دمیدم و با خیال راحت به منزلم می رفتم . یک شب یادم رفت آیه الکرسی را به مغازه بخوانم ، و به خانه رفتم . وقت خواب یادم آمد، از همان جا خواندم و به طرف مغازه ام دمیدم . فردا صبح که به مغازه آمدم و در باز کردم ، دیدم دزدی در مغازه آمده و هر چه در آنجا بوده جمع کرده ، بعد متوجّه مردی شدم که در آنجا نشسته . گفتم : تو که هستی و در اینجا چه کار داری ؟ گفت : داد نزن من چیزی از تو نبرده ام ، نگاه کن تمام متاع تو موجود است ، من اینها را بستم و همینکه خواستم بردارم وببرم در مغازه را پیدا نمی کردم ، تا اثاثها را زمین می گذاشتم در را نشان می کردم باز تا می خواستم ببرم دیوار می شد. خلاصه شب را تا صبح به این بلا بسر بردم تا اینکه تو در را باز کردی ، حالا اگر می توانی مرا عفو کن ، زیرا من توبه کردم و چیزی هم از تو نبرده ام . من هم دست از او برداشتم و خدا را شکر کردم .

 
    hd7y0vj5riwz0375yzzu.jpg
محمد باقر
۲۳ آبان ۹۱ ، ۱۰:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
مرحوم قطب راوندی (رضوان اللّه تعالی ) روایت کرده است که :
در بنی اسرائیل عابدی بود که سالها حق تعالی را عبادت می کرد. روزی دعا کرد که : پروردگار را می خواهم حال خودم را نزد تو بدانم ، کدامین عمل هایم را پسندیدی ، تا همیشه آن عمل را انجام دهم ، واِلاّ پیش از مرگم توبه کنم ؟! حضرت حق تعالی ، ملکی را نزد آن عابد فرستاد و فرمود:
تو پیش خدا هیچ عمل خیری نداری. گفت : خدایا، پس عبادتهای من چه شد؟! ملک فرمود: هر وقت عمل خیری انجام میدادی به مردم خبر میدادی ، و می خواستی مردم به تو بگویند: چه آدم خوبی هستی و به نیکی از تو یاد کنند. خُب ، حالا ثوابت را گرفتی ، آیا برای عملت راضی شدی ؟ این حرف برای عابد خیلی گران آمد و محزون و ناراحت شد، و صدایش به ناله بلند گردید. ملک بار دیگر آمد و فرمود: حق تعالی می فرماید:
الحال خود را از من بخر، و هر روز به تعداد رگهای بدنت تصدق بده . عابد گفت : خدایا چطوری من که چیزی ندارم ؟!
فرمود: هر روز سیصد و شصت مرتبه ، به تعداد رگهای بدنت بگو: سُبْحانَ اللّهِ وَ الْحَمْدُ لِلّهِ وَ لااِلهَ اِلا اللّهُ وَ اللّهُ اَکْبَر وَ لاحَوْلَ وَ لاقُوَهَ اِلاّ بِااللّهِ. عابد گفت : خدایا اگر این طور است ، زیادتر بفرما؟! فرمود:
اگر زیادتر بگویی ثوابت بیشتر است
محمد باقر
۲۳ آبان ۹۱ ، ۱۰:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
عصر رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بود. بانوی مسلمانی همواره روزه می گرفت و به نماز اهمیت بسیار می داد؛ حتی شب را با عبادت و مناجات بسر می برد ولی بداخلاق بود و با زبان خود همسایگانش را می آزرد. شخصی به محضر رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله آمد و عرض ‍ کرد:فلان بانو همواره روزه می گیرد و شب زنده داری می کند، ولی بداخلاق است و با نیش زبانش همسایگان را می آزارد. رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله فرمود:
لاخیر فیها هی من اهل النّار. در چنین زنی خیری نیست و او اهل دوزخ است . پس نمازخوان باید اخلاق هم داشته باشد.

 
      vl4iq3pnmla0nuu0fc9k.jpg
محمد باقر
۲۳ آبان ۹۱ ، ۰۹:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
آورده اند که در مجلس شیخ ابوالحسن خرقانی (عارف قرن پنجم) سخن  از کرامت می رفت و هر یک از حاضران چیزی می گفت:
شیخ گفت: کرامت چیزی جز خدمت خلق نیست
چنان که دو برادر بودند و مادر پیری داشتند.یکی از آن دو پیوسته خدمت مادر می کرد و آن دیگر به عبادت خدا مشغول می بود.
یک شب برادر عابد را در سجده، خواب ربود.آوازی شنید که برادر تو را بیامرزیدند و تو را هم به او بخشیدند.
گفت: من سالها پرستش خدا کرده ام و برادرم همیشه به خدمت مادر مشغول بوده است، روا نیست که او را بر من رجحان نهند و مرا به او بخشند!
ندا آمد : آنچه تو کرده ای خدا از آن بی نیاز است و آنچه برادرت می کند، مادر بدان محتاج.
محمد باقر
۲۳ آبان ۹۱ ، ۰۹:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر