نیت کرده بود چهل شب جمعه برود زیارت امام حسین علیه السلام، شاید امام زمان را ببیند.
صبح پنج شنبه راه می افتاد، پای پیاده. آخرین شب بود. شب چهلم.
مأمورها دروازه را بسته بودند. نه کسی می توانست وارد شود، نه خارج. دلش شکست.
با خودش گفت:" این همه راه آمدم، خرابش کردند."
مردی دستش را گرفت. از دروازه ردش کرد. هیچ کس هم نفهمید.
خواست تشکر کند، دید مرد نیست. تازه فهمید این همه راه را بی خود نیامده
(برگرفته از کتاب « تا همیشه آفتاب » از مجموعه کتب 14 خورشید و یک آفتاب)