سید، دست به سینه از رواق خارج میشود.
چراغهای مسجد دسته دسته روشن میشوند.
الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد.
آقا سید مهدی که از پلههای منبر پایین میآید،
حاج شمسالدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان جمعیت راه باز میکند تا برسد بهش.
جمعیت هم همینطور که سلام میکنند راه باز میکنند تا دم در مسجد.
وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش…
زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد .
اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.
او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی .
گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا آورده ای ؟
کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد .
گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.
گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست
تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟

اگرانسان خودش به خودش رحم نکند
حتی از دست انبیاء هم کاری بر نمی آید.
" استاد فروغی "
انسان ولیده و فرزند عالم خاک است
و انس با عالم طبیعت دارد
و هر چه حظی بیشتر از عالم طبیعت بردارد
به همان اندازه محبت عالم دنیا در او نفوذ می کند.